عروسک کوکی

يكشنبه, ۱۴ آبان ۱۳۹۶، ۰۶:۱۶ ب.ظ

بهار

چند وقتی بود نام کاربری و رمز عبورم رو فراموش کرده بودم. امروز که داشتم گوشی قبلیم رو چک می کردم خیلی اتفاقی پیداش کردم و تصمیم گرفتم باز بیام اینجا و یه چیزایی بنویسم😂😂

امروز بهارم پنج ماه و سه روزه هست. آها یادم نبود بگم اسم دختر عزیزم رو بهار گذاشتیم. بهار زندگی مامان و بابا...چی بهتر از این

الان هم که دارم این متن رو می نویسم با صدای بلند داره آواز می خونه و قاطی آوازهاش کلمه ی آقا و ماما هم هست :)))) 

خب انشالله از این به بعد بیشتر می نویسم

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آبان ۹۶ ، ۱۸:۱۶
سارا بانو
سه شنبه, ۲۱ دی ۱۳۹۵، ۱۱:۲۲ ب.ظ

دلتنگی

دو هفته ای می شد که مامان و آبجی تهران بودند. روزهایی که جزو بهترین روزهای دوران بارداریم محسوب می شد. کلی برای خودمون و دخترک خرید کردیم و بیرون رفتیم. هر چند بعضی از روزها هوا حسابی آلوده بود و مجبور می شدیم خونه بمونیم یا با ماسک بریم بیرون و این سه چهار روز اخیر هم من حسابی سرما خورده بودم اما بازم خیلی خوب بود.

مادر داشتن واقعا نعمت بزرگیه امیدوام خداوند سایه ی همه ی مادرها رو بالا سر بچه ها حفظ کنه و اونایی که رفتند هم روحشون شاد...

فرد صبح زود مامان و آبجی پرواز دارند و برمی گردند شیراز و من از الان عین بچه های دو ساله عزا رفتم و تو رختخواب دارم یواشکی گریه می کنم. گاهی با خودم می گم عجب اشتباه بزرگی کردم که حاضر شدم دور از خانواده م زندگی کنم. امیدوارم سلامت باشند این روزها هم می گذرند...مثل همه ی روزهای غمگینی که گذشتند

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۹۵ ، ۲۳:۲۲
سارا بانو
سه شنبه, ۲۳ آذر ۱۳۹۵، ۰۵:۲۷ ب.ظ

نیم وجبی

امروز خانم کوچولوی من وارد هفته ی پانزدهم شده. اما من همچنان تکون خوردن هاش رو اصلا احساس نمی کنم

دیگه این که کم کم دارم زشت می شم. همه می گن دماغم ورم کرده! اما من ناراحت نیستم...عجیبه

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۳ آذر ۹۵ ، ۱۷:۲۷
سارا بانو
شنبه, ۲۹ آبان ۱۳۹۵، ۱۲:۱۸ ب.ظ

این روزها...

همیشه هم از آدم هایی که زیادی غر می زدن هیچ خوشم نمی اومد هیچ وقت هم فکرش رو نمی کردم یه روزی خودم هم در این زمره قرار بگیرم! یک آن به خودم اومدم دیدم به جای این که سعی کنم با شرایط جدید خودم رو وفق بدم همه ش در حال غر زدن هستم...
این شد که تصمیم گرفتم با وجود تنفری که از سیرابی دارم سیرابی بخورم که خدا رو شکر بی تاثیر هم نبود. حتی یک روز هم با دوستم به سینما رفتیم و سیانور رو دیدم. هیییی فیلمش بدک نبود! در کل داستان هایی که در متن تاریخ اتفاق می افتند رو دوست دارم اما این فیلم هم صحنه های شکنجه زیاد داشت هم کم و بیش سوتی ها و باگ هاش به نسبت زیاد بود و هم این که گریمشون رو هم زیاد نپسندیدم. بعد فیلم با خودم گفتم کاش یتیم خانه ی ایران رو دیده بودم!
کتاب خوندن رو هم دوباره شروع کردم و حتی تصمیم گرفتم دوباره برم سراغ عروسک ها. حتی چند تایی هم سفارش کار گرفتم.
خلاصه این که تصمیم گرفتم روال عادی زندگی رو از سر بگیرم :)


+ از دوستان عزیزی که توی پست قبل چه خصوصی و چه عمومی پیام دادند واقعا ممنونم. حرف هاتون تسکین خوبی بود برای اون روزهای سخت. ممنون که هستید
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ آبان ۹۵ ، ۱۲:۱۸
سارا بانو
دوشنبه, ۱۰ آبان ۱۳۹۵، ۱۱:۳۸ ب.ظ

حال خراب است

این روزها و شب ها حال و روز جسمی و روحی بسیار نابسامانی دارم. امشب به حدی دچار استیصال شدم که یک ساعتی هم نشستم و بی صدا طوری که همسرم بیدار نشه گریه کردم. که خب نه تنها فایده ای نداشت بلکه یه سردرد هم به باقی دردهام اضافه شد. 

تقریبا هر روز دو سه بار بالا می آرم، بعد استفراغ حسابی معده و مری م می سوزه و ترش می کنم. اگر غذا بخورم بالا می آرم و اگر نخورم به شدت دچار ضعف و گرسنگی می شم طوری که گاهی باز از شدت گرسنگی حالم بد می شه! 

به خاطر این که هنوز تو هفته های اول بارداری هستم می ترسم از داروهای ضد تهوع استفاده کنم. و به خاطر حال خرابم و این که می ترسم بیرون از خونه خصوصا تو مکان های عمومی حالم بد بشه پام رو از خونه بیرون نمی ذارم. یک ماهه همه ش خونه بودم جز چند باری که مجبور بودم برم دکتر. حالم از خونه به هم می خوره! گاهی همه ی حس های بد دنیا بهم هجوم می آرن و گریه تنها دست آویزمه. از جزئیات حالم زیاد برای مامان و خانواده چیزی نمی گم که نگران نشن

حتی نمی دونم چرا این چیزها رو می آم و اینجا می نویسم! با این که می دونم تقریبا هیچ کس اینجا رو نمی خونه! شاید دلیلش اینه که وقتی می نویسم کمی آروم می شم

سعی می کنم مثبت باشم و تو این حال خراب به سال دیگه فکر کنم که دست های کوچولوش رو می گیرم توی دستام اما فعلا هیچی حالمو خوب نمی کنه! آه ه ه ه

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۵ ، ۲۳:۳۸
سارا بانو
يكشنبه, ۹ آبان ۱۳۹۵، ۱۰:۴۶ ب.ظ

ما رکورد زدیم

امروز به نحوی روز رکورد زدن من بود. رکورد چهار بار بالا آوردن(گلاب به روتون) در طول روز. رکورد حال به هم زنی هست ولی در توان من فعلا همینه

اگه بخوام مثبت نگاه کنم به ماجرا، می تونم بگم که حس سبکی بعد استفراغ واقعا حس خوبیه! تا این حد مثبت اندیش تا این حد گل...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۹۵ ، ۲۲:۴۶
سارا بانو
چهارشنبه, ۵ آبان ۱۳۹۵، ۱۱:۱۱ ب.ظ

مادر

من ریخته ام در رگ تو شیره ی جان

هی چرخ بزن در من و دل رابتکان

این همنفسی چه حس و حالی دارد

در پیکر من دو قلب دارد ضربان




دلم برای مادرم به شدت تنگ شده 😢😢😢

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۵ آبان ۹۵ ، ۲۳:۱۱
سارا بانو
سه شنبه, ۴ آبان ۱۳۹۵، ۰۹:۴۰ ق.ظ

بندانگشتی

کوچولوی بندانگشتی من!!!

شنیدن صدای قلب کوچولوت زیباترین و فرح بخش ترین موسیقی ای بود که تا به حال این گوش ها شنیدن! کاش انقدر یه هویی و اورژانسی نبود! کاش بابات هم کنارم بود و می شنید که انقدر منو بازخواست نکنه که چرا فیلم نگرفتی؟ چرا صداشو ضبط نکردی! من انقدر هول شده بودم که هیچی یادم نموند. فقط چشمام پر اشک شد و آقای دکتر خندید و گفت صدای قلب بچه ت رو شنیدی؟؟ از این بهتر نمی شه😍

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۴ آبان ۹۵ ، ۰۹:۴۰
سارا بانو
چهارشنبه, ۲۸ مهر ۱۳۹۵، ۱۰:۵۸ ق.ظ

گردو و کنجد

نشستم به شکستن گردوهایی که از درخت های باغچه چیدم. انگار برای شکستنشون کمی دیره چون داخل اکثرشون کپک زده. کپک آسپرژیلوس همونا که قدیما فکر می کردم تار عنکبوت هستند. دارم به کنجد فکر می کنم. یعنی کنجد الان می تونه فکر کنه؟ حالش چه طوره؟ صدای من رو می شنوه؟ و هزار تا سوال دیگه ای که ذهنم رو درگیر کرده❔

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۸ مهر ۹۵ ، ۱۰:۵۸
سارا بانو
پنجشنبه, ۲۲ مهر ۱۳۹۵، ۱۰:۲۰ ب.ظ

خاطرات شمال، بوی شالی

شمال رو تصور کنید در حالی که هوا خنکه، خبری از پشه ها نیست و رطوبت زیاد هوا هم خفه ت نمی کنه! تازه شب ها از پنجره صدای دریا هم می آد!! آیا نباید برای این وضعیت شمال غش و ضعف کرد؟؟😂

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ مهر ۹۵ ، ۲۲:۲۰
سارا بانو