شوک
خب باید بگم که من این وبلاگ رو ساختم و مثل وبلاگ سابقم ولش کردم به امون خدا. در کل یادم رفته بود وبلاگ جدید ساختم(امان از این فشار زندگی) تا امروز که خیلی یه هویی یادم افتاد بیام و یه چیزایی بنویسم.
چند روز بعد ساختن وبلاگ به همراه همسرم که برای یک سفر کاری راهی شیراز بود به شیراز رفتم و چند هفته ای مهمون پدر و مادر بودم. همیشه وقتی با همسر جان می رفتیم شیراز بعد یک هفته که کاراش تموم می شد باهاش برمی گشتم تهران اما این بار با اصرار فراوان خودش تصمیم گرفتم که یکی دو هفته ای بیشتر بمونم. روزهای خوبی بود اما خوب نموند.
از اونجایی که سفر با قطار رو هم دوست دارم و هم تو قطار احساس امنیت بیشتری می کنم تصمیم گرفتم بلیط قطار بگیرم و با قطار برگردم تهران.بلیط گرفتم. اونم قطار درجه یک. قصدم این بود که این مسیر چهارده پونزده ساعته رو کتاب بخونم. یه کتاب نصفه نیمه باهام بود یه کتاب هم وقتی با خواهرم رفته بودیم دنیای کتاب خریدم صرفا جهت خوندن در مسیر
اما دو روز قبل از سفر بی خبر صاعقه ی غم به خانواده ی ما زد! خیلی باورنکردنی خیلی وحشتناک!
اون روز همون روز کذایی قرار بود با خواهر جان بریم بازار وکیل و پارچه بگیرم برای یه لباس رویایی برای شب عروسی برادر همسر. چه می دونستم که به جای بازار وکیل رفتن باید لباس مشکی بپوشم و بلیط قطار رو پس بدم و با هواپیما خودم رو به تهران برسونم...
خبر کوتاه و وحشتناک بود. خواهر همسرم توی خواب دچار ایست قلبی شده بود! بدون سابقه ی بیماری!
شب قبلش با هم نقشه کشیدیم که برای عروسی لباس بدوزیم و توی جشن بدرخشیم و ریز ریز خندیدیم اما تا من خودم رو رسوندم تهران اون بی وفا تو سردخونه ی بهشت زهرا آروم خوابیده بود