عروسک کوکی

سه شنبه, ۳۰ شهریور ۱۳۹۵، ۱۰:۲۶ ب.ظ

هنر، روح زندگی

یکی از چیزهایی که این روزها تو فضاهای مجازی و شبکه های اجتماعی می بینم و خوشحال می شم این هست که یک سری از هنرها که سال ها بود زن های ایرانی فراموش کرده بودند دوباره زنده شدند .این خیلی خوبه که دوباره قلاب بافی ،شماره دوزی ،خیاطی و  این دست هنرها دوباره بین زنان ما رواج پیدا کردند، حتی اگر دلیلش چشم و هم چشمی باشه. من به شخصه وقتی وارد خونه ای می شم که توسط هنرهای خانم خونه آراسته شده خیلی سر ذوق می آم و حضور روح زندگی رو تو همچین خونه ای احساس می کنم.

ناگفته نمونه که من هم یک زمانی سخت در مقابل یادگیری این قسم هنرها که نسل به نسل بین زن ها منتقل شدند مقاومت می کردم. اصلا یک جورهایی بی کلاسی می دونستم انگار که مقصر ظلمی که در طول تاریخ به زن ها شده این هنرهای خانگی باشند! ترجیح می دادم زبان یاد بگیرم یا کامپیوتر و...

نمی دونم کتاب ژرفای زن بودن رو خوندید یا نه؟ اما این مساله من رو یاد مطالب این کتاب انداخت. خوبه اگر وقت داشتید حتما مطالعه کنید...

مشخصات کتاب:

ژرفای زن بودن

نویسنده مورین مورداک

انتشارات بنیاد فرهنگ زندگی


+خب باید اعتراف کنم که هنوز با فضای بلاگ زیاد آشنایی ندارم و تلاشی هم برای آشنا شدن نکردم وگرنه عکسی که از این کتاب برای اینستاگرامم گرفته بودم رو می ذاشتم



۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۲۶
سارا بانو
چهارشنبه, ۱۰ شهریور ۱۳۹۵، ۱۲:۳۷ ق.ظ

مین

بعضی از این سایت ها یک جوری اند که انگار مین گذاری تبلیغاتی شدند. کافیه حواست نباشه یه جای صفحه رو کلیک کنی! اونوقته که هزااار تا صفحه و کانال تلگرام برات باز می کنه! من به شخصه توی گرفتن جوایزم از این سایت ها خیلی کوتاهی کردم. وگرنه بالای هزار تا ساعت رولکس برنده شدم! یعنی قشنگگگگ می تونستم یه ساعت فروشی باز کنم. اما چه کنیم که شیرازی هستیم و حال نداریم بریم دنبال این جوایز

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۰ شهریور ۹۵ ، ۰۰:۳۷
سارا بانو
دوشنبه, ۸ شهریور ۱۳۹۵، ۰۷:۲۵ ب.ظ

ل مثل لذت

اوایل فکر می کردم نمی شه از زندگی کردن در تهران لذت برد. بعدها به این نتیجه رسیدم که می شه منتهی من بلد نیستم و باید یاد بگیرم! مثلا تو کلاس های چگونه از زندگی در تهران لذت ببریم یک و دو شرکت کنم و یاد بگیرم! جدیدا به این نتیجه رسیدم که نه! لذت بردن بلد بودن نمی خواد! مشکل من اینه که پایه ندارم..فعلا تو همین قسمت متوقف شدم تا بعد ببینم چی می شه

در ضمن این پست تو ترافیک اتوبان امام علی نوشته می شه  و همین ترافیک یکی از دلایل لذت نبردن من از بیرون رفتنه. هر وقت می مونم تو ترافیک دچار حالت تهوع می شم

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ شهریور ۹۵ ، ۱۹:۲۵
سارا بانو
پنجشنبه, ۲۸ مرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۲۹ ب.ظ

وفای مرغی

امروز درست ده روز از سفر خواهر فندق عزیزم( اسم مستعاری که برای همسرم انتخاب کردم فندقه، مسخره ست ولی تو خونه هم فندق صداش می کنم) می گذره. روزهای سخت و تلخی هستند این روزها اما باید باهاش کنار بیاییم. خب بگذریم! نیومدم غم نامه بنویسم. در کل هم آدمی نبوده و نیستم که غم و ناراحتی هام رو جار بزنم و بقیه رو هم ناراحت کنم

روزی که خواهر فندق خان فوت شدند و من با اون حال خراب با اولین پرواز به تهران برگشتم قرار بر این شده بود که برای خاکسپاری بریم شمال. با این توضیح که خونه ای که ما داخلش زندگی می کنیم(بازم لازم به توضیحه که ما اینجا زندگی می کنیم اما مالکش نیستیم. گفتم که یه وقت فکر نکنید طرف حسابتون از اون بچه پولدارهای خفنه) یه خونه ی ویلایی هست وسط یه باغ و مادر فندق خان علاقه ی زیادی به نگهداری مرغ و جوجه دارند بریم سر وقت ماجرا. اون روز حال روحی همه به قدری نامساعد و به هم ریخته بود که اصلا یادمون نبود که موجود زنده ای به جز ما هم تو این خونه  زندگی می کنه یا نه! خلاصه این که اون شش تا مرغ بیچاره رو به یا کاسه ی کوچیک آب و یه ظرف کوچیک گندم و نون خشک ول کردیم و رفتیم شمال. هفت روز اونجا درگیر مراسم و حواشی اون بودیم! روز هفتم که مراسم تموم شد قرار شد فرداش برگردیم تهران چون آقای فندق باید برمی گشت سر کار. تو مسیر برگشت بود (دقیقا نزدیک های ورسک) که یه هو یاد مرغ های بیچاره افتادم. با خودم گفتم الان دیگه همه از گشنگی تلف شدند. نه آب و غذای درستی! تازه اون ها عادت داشتند هر روز چند ساعت از لونه بیان بیرون تو باغ ول بگردن و علف نوش جان کنند. وقتی رسیدیم و وسایل ها رو مرتب کردیم سریعا دویدم به سمت لونه ی مرغ ها. انتظار داشتم با صحنه ی تکان دهنده ای مواجه بشم. جسدها هر کدوم یه گوشه ی لونه افتاده باشند و ....

اما وقتی در رو باز کردم و رفتم داخل صدای قدقد خوشحالیشون بلند شد! همه زنده بودند. بعد از یه هفته گریه زاری خیلی خوشحال شدم و کلی خندیدم! یه چیزی می گم که می دونم از شنیدنش از شدت تعجب کف و خون بالا می آرید (دور از جونتون البته) و اونم این که علاوه بر این که تو اون وضعیت اسفناک زنده مونده بودند 36 تا هم تخم گذاشته بودند! بعد از شمردن تخم مرغ ها به حدی تحت تاثیر این حرکت انسان دوستانه شون قرار گرفتم که با خودم گفتم راه نداااره! باید تک تکشون رو بگیرم و بغل کنم و روی ماهشون رو ببوسم!

خدا شاهده نیم ساعت توی باغ دنبالشون می کردم که بگیرم ماچشون کنم اما در می رفتند لامصب ها! احتمالا براشون باورکردنی نبود که نیتم خیره :)))

توی عصری زندگی می کنیم که به وفای حیوون ها بیشتر می شه امید داشت( اوق چه کلیشه ای)

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ مرداد ۹۵ ، ۱۲:۲۹
سارا بانو
چهارشنبه, ۲۷ مرداد ۱۳۹۵، ۰۵:۱۰ ب.ظ

شوک

خب باید بگم که من این وبلاگ رو ساختم و مثل وبلاگ سابقم ولش کردم به امون خدا. در کل یادم رفته بود وبلاگ جدید ساختم(امان از این فشار زندگی) تا امروز که خیلی یه هویی یادم افتاد بیام و یه چیزایی بنویسم.

چند روز بعد ساختن وبلاگ به همراه همسرم که برای یک سفر کاری راهی شیراز بود به شیراز رفتم و چند هفته ای مهمون پدر و مادر بودم. همیشه وقتی با همسر جان می رفتیم شیراز بعد یک هفته که کاراش تموم می شد باهاش برمی گشتم تهران اما این بار با اصرار فراوان خودش تصمیم گرفتم که یکی دو هفته ای بیشتر بمونم. روزهای خوبی بود اما خوب نموند.

از اونجایی که سفر با قطار رو هم دوست دارم و هم تو قطار احساس امنیت بیشتری می کنم تصمیم گرفتم بلیط قطار بگیرم و با قطار برگردم تهران.بلیط گرفتم. اونم قطار درجه یک. قصدم این بود که این مسیر چهارده پونزده ساعته رو کتاب بخونم. یه کتاب نصفه نیمه باهام بود یه کتاب هم وقتی با خواهرم رفته بودیم دنیای کتاب خریدم صرفا جهت خوندن در مسیر

اما دو روز قبل از سفر بی خبر صاعقه ی غم به خانواده ی ما زد! خیلی باورنکردنی خیلی وحشتناک!

اون روز همون روز کذایی قرار بود با خواهر جان بریم بازار وکیل و پارچه بگیرم برای یه لباس رویایی برای شب عروسی برادر همسر. چه می دونستم که به جای بازار وکیل رفتن باید لباس مشکی بپوشم و بلیط قطار رو پس بدم و با هواپیما خودم رو به تهران برسونم...

خبر کوتاه و وحشتناک بود. خواهر همسرم توی خواب دچار ایست قلبی شده بود! بدون سابقه ی بیماری!

شب قبلش با هم نقشه کشیدیم که برای عروسی لباس بدوزیم و توی جشن بدرخشیم و ریز ریز خندیدیم اما تا من خودم رو رسوندم تهران اون بی وفا تو سردخونه ی بهشت زهرا آروم خوابیده بود


۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مرداد ۹۵ ، ۱۷:۱۰
سارا بانو
دوشنبه, ۲۸ تیر ۱۳۹۵، ۱۱:۵۶ ق.ظ

شروع

بعد از یک سال ترک وبلاگ نویسی امروز تصمیم گرفتم دوباره بنویسم. از اونجایی که از سال 85 تا همین پارسال قبل از قاطی کردن بلاگفا، اونجا می نوشتم جهت بستن راه تکرار بر خطر تصمیم گرفتم بیام و در بلاگ ادامه ی چرت و پرت هام رو بنویسم. باشد که مقبول افتد...


فعلا همین


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ تیر ۹۵ ، ۱۱:۵۶
سارا بانو