عروسک کوکی

۲ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

پنجشنبه, ۲۸ مرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۲۹ ب.ظ

وفای مرغی

امروز درست ده روز از سفر خواهر فندق عزیزم( اسم مستعاری که برای همسرم انتخاب کردم فندقه، مسخره ست ولی تو خونه هم فندق صداش می کنم) می گذره. روزهای سخت و تلخی هستند این روزها اما باید باهاش کنار بیاییم. خب بگذریم! نیومدم غم نامه بنویسم. در کل هم آدمی نبوده و نیستم که غم و ناراحتی هام رو جار بزنم و بقیه رو هم ناراحت کنم

روزی که خواهر فندق خان فوت شدند و من با اون حال خراب با اولین پرواز به تهران برگشتم قرار بر این شده بود که برای خاکسپاری بریم شمال. با این توضیح که خونه ای که ما داخلش زندگی می کنیم(بازم لازم به توضیحه که ما اینجا زندگی می کنیم اما مالکش نیستیم. گفتم که یه وقت فکر نکنید طرف حسابتون از اون بچه پولدارهای خفنه) یه خونه ی ویلایی هست وسط یه باغ و مادر فندق خان علاقه ی زیادی به نگهداری مرغ و جوجه دارند بریم سر وقت ماجرا. اون روز حال روحی همه به قدری نامساعد و به هم ریخته بود که اصلا یادمون نبود که موجود زنده ای به جز ما هم تو این خونه  زندگی می کنه یا نه! خلاصه این که اون شش تا مرغ بیچاره رو به یا کاسه ی کوچیک آب و یه ظرف کوچیک گندم و نون خشک ول کردیم و رفتیم شمال. هفت روز اونجا درگیر مراسم و حواشی اون بودیم! روز هفتم که مراسم تموم شد قرار شد فرداش برگردیم تهران چون آقای فندق باید برمی گشت سر کار. تو مسیر برگشت بود (دقیقا نزدیک های ورسک) که یه هو یاد مرغ های بیچاره افتادم. با خودم گفتم الان دیگه همه از گشنگی تلف شدند. نه آب و غذای درستی! تازه اون ها عادت داشتند هر روز چند ساعت از لونه بیان بیرون تو باغ ول بگردن و علف نوش جان کنند. وقتی رسیدیم و وسایل ها رو مرتب کردیم سریعا دویدم به سمت لونه ی مرغ ها. انتظار داشتم با صحنه ی تکان دهنده ای مواجه بشم. جسدها هر کدوم یه گوشه ی لونه افتاده باشند و ....

اما وقتی در رو باز کردم و رفتم داخل صدای قدقد خوشحالیشون بلند شد! همه زنده بودند. بعد از یه هفته گریه زاری خیلی خوشحال شدم و کلی خندیدم! یه چیزی می گم که می دونم از شنیدنش از شدت تعجب کف و خون بالا می آرید (دور از جونتون البته) و اونم این که علاوه بر این که تو اون وضعیت اسفناک زنده مونده بودند 36 تا هم تخم گذاشته بودند! بعد از شمردن تخم مرغ ها به حدی تحت تاثیر این حرکت انسان دوستانه شون قرار گرفتم که با خودم گفتم راه نداااره! باید تک تکشون رو بگیرم و بغل کنم و روی ماهشون رو ببوسم!

خدا شاهده نیم ساعت توی باغ دنبالشون می کردم که بگیرم ماچشون کنم اما در می رفتند لامصب ها! احتمالا براشون باورکردنی نبود که نیتم خیره :)))

توی عصری زندگی می کنیم که به وفای حیوون ها بیشتر می شه امید داشت( اوق چه کلیشه ای)

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ مرداد ۹۵ ، ۱۲:۲۹
سارا بانو
چهارشنبه, ۲۷ مرداد ۱۳۹۵، ۰۵:۱۰ ب.ظ

شوک

خب باید بگم که من این وبلاگ رو ساختم و مثل وبلاگ سابقم ولش کردم به امون خدا. در کل یادم رفته بود وبلاگ جدید ساختم(امان از این فشار زندگی) تا امروز که خیلی یه هویی یادم افتاد بیام و یه چیزایی بنویسم.

چند روز بعد ساختن وبلاگ به همراه همسرم که برای یک سفر کاری راهی شیراز بود به شیراز رفتم و چند هفته ای مهمون پدر و مادر بودم. همیشه وقتی با همسر جان می رفتیم شیراز بعد یک هفته که کاراش تموم می شد باهاش برمی گشتم تهران اما این بار با اصرار فراوان خودش تصمیم گرفتم که یکی دو هفته ای بیشتر بمونم. روزهای خوبی بود اما خوب نموند.

از اونجایی که سفر با قطار رو هم دوست دارم و هم تو قطار احساس امنیت بیشتری می کنم تصمیم گرفتم بلیط قطار بگیرم و با قطار برگردم تهران.بلیط گرفتم. اونم قطار درجه یک. قصدم این بود که این مسیر چهارده پونزده ساعته رو کتاب بخونم. یه کتاب نصفه نیمه باهام بود یه کتاب هم وقتی با خواهرم رفته بودیم دنیای کتاب خریدم صرفا جهت خوندن در مسیر

اما دو روز قبل از سفر بی خبر صاعقه ی غم به خانواده ی ما زد! خیلی باورنکردنی خیلی وحشتناک!

اون روز همون روز کذایی قرار بود با خواهر جان بریم بازار وکیل و پارچه بگیرم برای یه لباس رویایی برای شب عروسی برادر همسر. چه می دونستم که به جای بازار وکیل رفتن باید لباس مشکی بپوشم و بلیط قطار رو پس بدم و با هواپیما خودم رو به تهران برسونم...

خبر کوتاه و وحشتناک بود. خواهر همسرم توی خواب دچار ایست قلبی شده بود! بدون سابقه ی بیماری!

شب قبلش با هم نقشه کشیدیم که برای عروسی لباس بدوزیم و توی جشن بدرخشیم و ریز ریز خندیدیم اما تا من خودم رو رسوندم تهران اون بی وفا تو سردخونه ی بهشت زهرا آروم خوابیده بود


۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مرداد ۹۵ ، ۱۷:۱۰
سارا بانو